Tuesday 22 September 2020

 بیشتر از ۴ ساله که اینجا نیومدم، ننوشتم، ندیدم ....هیچی

الان مامان دو تا کوچولو هستم، کوچولوی بزرگ و کوچولوی کوچک! کوچولوی بزرگ خودش رو اصلا کوچولو نمیبنه، و کوچولوی کوچک هم خود مختار و مستقل از عالم و آدم مشغول زندگیه!

مامان بزرگ و بابا بزرگ عزیزم که نفسم به نفسشون بند بود یکی ۳ سال و یکی ۴ سال پیش رفتن ... و فقط نفس نیم بند من موند که مطمئن نیستم چطوری دووم آورد این دوری رو! دنیای بدون اونا رو....

از دنیای کرونایی هم که نگم بهتره... همه مون دیگه تا گیجگاهمون پر شده از حرفش و حسش و ترسش!

اوخ اوخ دیر شد! من برم دنبال کوچولوها!

فعلا!

Wednesday 27 April 2016

Tuesday 18 November 2014

سرطان خیلی خیلی خراست ...

یه غرور یخی، یه ستاره سرد 
یه شب از همه چی به خدا گله کرد ...
... یه دفعه به خودش همه چـــی رو ســــــپرد 
دیگه گریه نکرد ... فقط حوصـــــــــــــــــــله کرد ....

من نه طرفدار مرتضی پاشایی بودم، نه میشناختمش. آهنگاشو همینطوری از رادیو جوان یا این ور اون ور شنیده بودم و خیلی هم به نظرم صداش  قشنگ بود، اما هیچی ازش نمیدونستم.

 کاری به این که خیلی با احساس میخوند و شعرای لطیفی انتخاب میکرد ندارم (که این اطلاعتم هم همه در واقع حاصل این دو سه روز گوش کردن کارشه! ) ... جوون میمیره من میمیرم ... خدایا تو را به شرفِ آدمیت قسم، ریشه این سرطان رو بسوزون ... نذار انرژی جوونی مثل این صرف تحمل درد و ترس نبودن بشه! وقتی که میشه صرف حال دادن به این همه جوون دیگه بشه که باور نمیکردم اینطور با آهنگاش حال کرده باشن! 

خدایا بچه ها نمیرن .... خدایا شیمی درمانی خودش زجره! خدایا .... نارواست  ... خدایا صدامونو بشنو ... من از سرطان متنفــــــــــــــــــــــــــــرم!

پی نوشت خصوصی به خدا: لطفآ ضمن ریشه کن کردن سرطان اون پرستار کثافتی رو هم که از زجر کشیدن یه جوون میتونه فیلم بگیره یه حال اساسی بهش بده! 

پی نوشت عمومی: بعد از اینکه این روزها کمی سواد کارهای این خواننده رو پیدا کردم ، یک favorite هم  واسه خودم دارم الان!
 اونم اینه:





Thursday 25 September 2014

بوی ماه مهر

سلام
 !سلام به شما ... و سلام به پاییز
مدتها بود که نمبنوشتم و از دنیای بلاگ نویسی و دوستان بلاگ نویسم عقب افتاده بودم .. این فیلترینگ در ایران دلیل اولیه این غیبتم بود ، بعدم به «دوری از بلاگ» عادت کردم .. اما بوی ماه مهر به ذوق نوشتنم انداخت! برای همین اول با سرخط خبرهای این روزهام شروع میکنم

اول
 .کوچولو هم اکنون به مدرسه میرود! با کیفی هم قد و قواره خودش هر روز صبح راهی کودکستانش میشود
.روزهای اول سخت ترش بود اما کمکم بهتر شد و امروز مثلا؛ اصلا گریه نکرد! 

 دوم 
دلم بگی نگی برای خونه تنگ شده بود! الان که برگشتم خیلی هم مثل سالهای قبل ناراضی نیستم! گرچه میدونم به خاطر عروسی بردار آقای پدر زمستون برمیگردم و این خودش دلیل خوبیه واسه کمتر غصه دوری رو خوردن

سوم 
 خاله "ل" رو یادتونه؟ یادتونه که خدا بچه توی شکمشو ازش گرفت (چون اینطوری صلاح  میدید)؟؟
حالاعوض اش خدا یه کوچولوی دیگه بهش داد که ایشالا تا یه ماه دیگه به دنیا میاد و کوچولوی ما یه دوست خوب پیدا میکنه! کلی برای خاله "ل" و عمو "پ" خوشحالم 

چهارم 
دلم یک چکمه پلاستیکی میخواد که توش نارمالو باشه 

مرسی و فعلا  خدانگهدار!

Saturday 21 June 2014

زنده باد ایران

این منم ... سرشار از غرور ... سرشار از افتخار ...  افتخار به ایرانی بودنم ... به سربلندی وطنم ... به نام بزرگ و عزیز ایران.
این منم که عشق به سرزمینم در سلول های بدنم نبض میزند .... این منم که هر شب پرچم زیبای وطنم را میبوسم ... این منم یک ایرانی.
هر شب از دلاور مردی ها و رشادت های جوانان وطنم سرخوش میشوم. ورزش فقط عرصه است برای به نمایش در آمدن غیرت و توانایی ایرانی ها و برای به اهتزاز در آمدن پرچم پر افتخار ایران !
زنده باد ایران!


Friday 16 May 2014

سر خط خبرهای وطنی

سلام! سلام این دفعه از خاک پاک وطن!
من اوووووومدم !!!
خلاصه بگم :
١- این بار من و کوچولو پوستمون کنده شد تا شبا عین آدم بخوابیم!!!!
٢- مامان بزرگ و بابا بزرگم عشق دنیا رو کردن با دیدن کوچولو!!!!!
٣- کوچولو روی تمام فرش ها,  اتاق ها, روی همه پله هایی  که من و برادرم و دایی هام  بازی کرده بودیم دوید و بازی کرد!!!
٤- خودم یه کیفی زیر پوستمه! هم یه هوا  نگرانی که دلیلش رو دقیقا نمیدونم! هم خوشی! در کل حس خوبی دارم!
٥- رادیو نمایش گوش میدم شبا تا صبح بالا سرم!  به یاد قدیم ها که تا صبح رادیو رو بالا سرم روشن میذاشتم و  راه شب گوش میدادم! رادیو نمایش بهتره انگار!
٦- کوچولو سریعا برای خودش امپراتوری تشکیل داده و ریس کل قوا شده!!
٧- بهترین دوستای بچگیم یه گالری باز کردن که ٢ بار به دیدنش رفتم و براشون خوشحالم.
٨- نون تازه صبحانه چی میگه؟؟؟؟!
من رفتم صبحانه بخوررررررم! 

Friday 2 May 2014

خوشحالم!

چمدان میبندم و خوشحالم! همیشه برگشتن به ایران خوشحالم میکند! بوی تهران ... بوی کوچه پس کوچه های غرق یاس امین الدوله از حالا توی دماغم میاید! صدای سبزی فروش سر پل تجریش توی گوشم میپیچد از حالا! 
از فکر اینکه بی هوا و بدون خبر کوچولو را ببرم خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ عزیزم و صورت شادشان را ببینم قند توی دلم آب میشود! چشم هایم را میبندم و تصور میکنم که کوچولو در همان جاهایی می دود که من در بچگی دویدم! از تصور کردنش در خانه مامان و بابا ذوق میکنم! از اینکه برادرم کوچولو را ببیند و به قول  خودش لمسش کند کیف میکنم! 
اصلا کوچولو را ولش کن! از اینکه خودم همه را لمس میکنم و از شر ویدئو چت کردن راحت میشوم هم خوشحالم!  من را اصلا چه به غربت!؟!؟؟! من مال این ور ها زندگی کردن نیستم! باید بروم! چمدان میبندم و خوشالم!